ديشب خـــدا ...
با اشک های من گريست
با دستان خودش صورت خيسم را نوازش کرد
وقتی او را خواندم
به چشم خودم ديدمش
که
مرا در آغوش گرفت و گفت:
وقتي گريه ميکنی
چشمانت را بی انتها دوست دارم...
می ترسم از سیاهی. . .
من می ترسم صدای نفسهایم را بشنوم
می ترسم از صدای قلبم. . .
می ترسم روزی سخنی نباشد بیـن ما. . .
اما. . .!
امـا خلوت دلم را دوست دارم. . .
آرامش بی انتها و سکوت در قلبم را دوست دارم. . .
ϰ-†нêmê§ |